نمیدونم چه اتفاقی افتاده که امین معلوف این قدر به ایران و تاریخ ایران علاقه پیدا کرده و بخشی از زندگی ادبی خودش رو وقف ایران کرده. دوست دارم بگردم و نمیدونم چه اتفاقی افتاده که امین معلوف این قدر به ایران و تاریخ ایران علاقه پیدا کرده و بخشی از زندگی ادبی خودش رو وقف ایران کرده. دوست دارم بگردم و مصاحبهای ازش بخونم و پیگیری کنم علت این علاقه رو.
داستان خیلی خوب بود، خیلی بهتر از کتاب دیگهٔ نویسنده مانی پیامبر باغهای اشراق. با این که اون سه سال بعد از سمرقند نوشته شده. شخصیتها این جا جوندارتر بودن و وقایع تاریخی با شور و هیجان بیشتری تعریف شده بودن. شاید خود موضوع داستان باعث این تفاوت شده، اینجا صحبت از حسن صباح و انقلاب مشروطه بود که به خودی خود جذابیت کافی دارن.
داستان در دو برهه اتفاق میافته، اول زمان گذشته و زندگی خیام، بعد زمان حال (دوران مشروطه) و زندگی یک آمریکایی که به دنبال کشف دستنوشتهٔ رباعیات خیام به ایران میاد. با این که گسست یک مقدار زیاده و خیام در بخش دوم داستان تا حد زیادی فراموش میشه و نقش خیلی جانبیای پیدا میکنه، باز داستان رضایتبخش بود. شاید چون نقل تاریخ رو به خوبی انجام میده.
به عنوان یه داستان راجع به خیام، دوست داشتم صادق هدایت رو هم توی داستان میدیدم. شاید اگه من بودم بخش دوم داستان رو ده بیست سال جلوتر میآوردم تا به صادق هدایت برسه. حس میکنم انتخاب دوران مشروطه فقط از این جهت بوده که در تاریخ ایران واقعهٔ سرنوشتسازی بوده، نه از اون جهت که به خیام و رباعیات خیام ارتباط خاصی داشته باشه.
فکر کنم راجع به شخصیت زوربا اون قدر گفته شده که هر حرف دیگهای تکراریه. خود من خیلی قبل از این که کتابش رو بخونم یا فیلمش رو ببینم، کلیت مضمون داستان فکر کنم راجع به شخصیت زوربا اون قدر گفته شده که هر حرف دیگهای تکراریه. خود من خیلی قبل از این که کتابش رو بخونم یا فیلمش رو ببینم، کلیت مضمون داستان رو می دونستم. به خاطر همین نکتهٔ دیگهای که به نظرم رسید رو میگم.
کازانتزاکیس توی درست کردن یک سیر داستانی مهارت نداره، یا بهش اهمیت نمیده. در حالی که سیر داستانی که منجر به یه نقطهٔ اوج یا تغییر و تحول معنادار بشه، خیلی میتونه داستان رو تأثیرگذار کنه. مثلاً این جا، از همون لحظهٔ اول راوی جذب طرز تفکر زوربا میشه و تا آخر داستان تغییری در این موضع رخ نمیده. در حالی که اگه اول داستان راوی مخالف زوربا بود و در سیر داستان اتفاقاتی باعث می شد موضعش رو تغییر بده، خواننده بیشتر وزن و ارزش دیدگاه زوربا رو حس می کرد. داستان البته اوج داره، (view spoiler)[مثلاً قتل بیوه زن، و خراب شدن مونوریل انتقال چوب، (hide spoiler)] اما اون چیزی که توی داستان کلیدی و مهمه این اتفاقات بیرونی نیست، شخصیت زورباست که مرکز داستانه و مواجهۀ راوی با این شخصیت.
این فقط مختص این داستان نیست. توی سرگشته راه حق هم قدیس فرانسیس آسیزی همراهی داره به اسم لئون. اون جا هم قدیس فرانسیس از همون لحظهٔ اول دیدگاهی عارفانه به همه چیز داره و لئون علی رغم این که نمیتونه حرف های قدیس فرانسیس رو درک کنه و زمینی فکر میکنه، باز باهاش همراهی می کنه (تقابل قشنگی که توی رمان مانی پیامبر باغهای اشراق هم هست و فکر می کنم امین معلوف از کازانتزاکیس اقتباس کرده). این حالت تا آخر داستان با همین شکل ادامه پیدا می کنه. در حالی که اگه قدیس فرانسیس از دیدگاه غیرعارفانه به عارفانه می رسید، یا لئون در جایی بالاخره حرف های قدیس فرانسیس رو درک می کرد، یا به هر حال سیر داستان منجر به تحولی معنادار می شد، تأثیرش روی خواننده عمیقتر و لذتبخشتر می شد.
اگر می خواید از زندگی و زمانۀ مانی بدونید، کتاب بدی نیست. یه سری اطلاعات بنیادی می ده راجع به این که مانی اول توی چه فرقه ای بود و سفرهاش به هند و مصااگر می خواید از زندگی و زمانۀ مانی بدونید، کتاب بدی نیست. یه سری اطلاعات بنیادی می ده راجع به این که مانی اول توی چه فرقه ای بود و سفرهاش به هند و مصاحبتش با شاپور اول ساسانی و بعد هم اعدامش به سعی و سعایت کرتیر موبدان موبد.
اما دو تا ضعف بزرگ داره: اول این که این اطلاعات رو در پوشش یه داستان جذاب ارائه نمی ده. یه سری شخصیت خام با افکار و انگیزه های خیلی ساده و ابتدایی داره. یه سری وقایع که چینش و طراحی خاصی ندارن. و خود مانی که حقیقتش بی رمق تر از این نمی تونست ترسیم بشه.
دومین ضعف هم راجع به همین بی رمق بودن مانیه: کتاب تقریباً چیزی از افکار و آموزه های مانی رو تشریح نمی کنه، و اون مقدار که بازگو می کنه هم به شدت تحریف شده تا به مذاق امروزی ها خوش بیاد. مانی این کتاب هیچ پیامی نداره، جز این که همۀ ملت ها و ادیان باید به صلح باشن و در یک معبد واحد، مسیحی خدای خودش رو بپرسته و زرتشتی خدای خودش رو. در حالی که مانی واقعی هر چند آموزه هاش رو از آیین های مسیحی (گنوسی) و زرتشتی اخذ کرده بود، اما به هیچ وجه دین بدون محتوایی نداشت و صرفاً مبلّغ آشتی تمام ادیان نبود.
بعد از خوندن داستان خوب جانهای خاکستری، گشتم ببینم چی از فیلیپ کلودل گیر میارم، و کتاب صوتی اینو پیدا کردم. پایان بندی مثل پایان بندی جانهای خاکستری بعد از خوندن داستان خوب جانهای خاکستری، گشتم ببینم چی از فیلیپ کلودل گیر میارم، و کتاب صوتی اینو پیدا کردم. پایان بندی مثل پایان بندی جانهای خاکستری غافلگیر کننده و غم انگیز بود....more
مجموعهٔ سه داستان کوتاه، که سومین داستان، گزارش اقلیت، جذابترینشون بود.
یکی از کارهایی که توی داستانهای علمی تخیلی همیشه برای من جذاب بوده، اینه که نمجموعهٔ سه داستان کوتاه، که سومین داستان، گزارش اقلیت، جذابترینشون بود.
یکی از کارهایی که توی داستانهای علمی تخیلی همیشه برای من جذاب بوده، اینه که نویسنده قوانینی برای جهانش بسازه، ولی بعد از این قوانین فراتر بره و اشکالات و نقایص موجود در این قوانین رو نشون بده. اسمی که دوست دارم به این نوع علمی تخیلی بدم، علمی تخیلی خودآگاه یا مِتا-سایفایـه، هر چند به معنای رایج کلمه فراداستان نیستن.
از کسانی که این کارو کرده، آیزاک آسیموفه، توی مجموعهٔ «من، روبات». آسیموف سه قانون معروف برای روباتهای جهانش طراحی کرده و روباتهای داستانهاش همیشه بر اساس این سه قانون عمل میکنن. اما توی مجموعهٔ «من، روبات» از این قوانین فراتر رفته، و نقایص و تناقضاتشون رو به نمایش گذاشته.
حالا گزارش اقلیت هم از همین شیوه استفاده کرده، و مثل تمام داستانهای مشابه، نتیجه خیلی هیجانانگیز از آب دراومده.
فیلم بعد از خوندن داستان، اقتباس سینمایی استیون اسپیلبرگ رو هم تماشا کردم که جز اسم، تقریباً هیچ ارتباطی با داستان نداره، حتی مفهوم «گزارش اقلیت» که اساس و بنیاد داستانه، هیچ نقشی توی فیلم نداره و در عوض یه مفهوم جدید به اسم «اکو» یا «دژاوو»ئه که مرکز معمّای فیلمه. غیر از این، فیلم اون قدر چاله های منطقی داره که انگار آدم داره یه فن فیکشن ضعیف از یه نوجوون رو تماشا می کنه، یه فن فیکشن ۱۰۲ میلیون دلاری....more
یک داستان پلیسی، که از قواعد معهود ژانر فراتر میره و یک داستان غمانگیز عالی خلق میکنه. وسط خوندنش یاد قول فریدریش دورنمات افتادم، که اونم قصد داشت ایک داستان پلیسی، که از قواعد معهود ژانر فراتر میره و یک داستان غمانگیز عالی خلق میکنه. وسط خوندنش یاد قول فریدریش دورنمات افتادم، که اونم قصد داشت از قواعد ژانر پلیسی فراتر بره، ولی اصلاً با این قابل قیاس نبود....more
به عنوان داستانی که در افغانستان می گذرد، خیلی خوب بود اگر روی فضاسازی بیشتر تمرکز می کرد و سعی می کرد هم جزئیات فیزیکی مکان ها، و هم حس و حال آن ها ربه عنوان داستانی که در افغانستان می گذرد، خیلی خوب بود اگر روی فضاسازی بیشتر تمرکز می کرد و سعی می کرد هم جزئیات فیزیکی مکان ها، و هم حس و حال آن ها را بیشتر نمایش دهد، مخصوصاً برای یک خوانندهٔ غیر افغانستانی.
دیگر این که سرعت تغییر شخصیت اصلی (از یک خانزاده به یک دانشجوی ادبیات به یک کمونیست به یک اسلامگرا و خیانت به تمام این نقش ها) بیشتر از سرعت تغییر ذهنیت من خواننده بود. بیشتر تحول ها در یک صفحه با یک تکگویی درونی نه چندان قانع کننده اتفاق می افتاد و اجازهٔ همدلی به خواننده داده نمیشد....more
مجموعه داستان پست مدرن داستانی که عنوانش رو به کتاب داده بهترین داستان مجموعه بود، که قبلاً جداگانه خونده بودمش. هر چند داستان های بازی و مدرسه و بالن مجموعه داستان پست مدرن داستانی که عنوانش رو به کتاب داده بهترین داستان مجموعه بود، که قبلاً جداگانه خونده بودمش. هر چند داستان های بازی و مدرسه و بالن رو هم دوست داشتم....more
خیلی شبیه شهرهای نامرئی بود. توی شهرهای نامرئی هر داستان حول یه ایدهٔ عجیب راجع به مکان بود، اینجا هر داستان حول یه ایدهٔ عجیب راجع به زمانه.
فقط کاش اخیلی شبیه شهرهای نامرئی بود. توی شهرهای نامرئی هر داستان حول یه ایدهٔ عجیب راجع به مکان بود، اینجا هر داستان حول یه ایدهٔ عجیب راجع به زمانه.
فقط کاش این قدر نگاهش رو محدود نکرده بود به زندگی روزمرهٔ اهالی یه شهر کوچیک. بعضی از شکلهای زمان که مطرح میکنه تأثیرات خیلی بزرگتر و هیجانانگیزتری توی روند کیهان میذاره تا تغییر روال زندگی اهالی یک شهر کوچیک که کتاب بهش پرداخته.
موقع خوندن، خودم آخر بعضی از داستانها چیزی که راجع به ایدهٔ داستان به ذهنم میرسید اضافه میکردم. مثلاً در جهانی که زمان از بی نظمی به سمت نظم میره، نوشتم: آیا در چنین جهانی خدا (اصل واحد نظم دهنده به کیهان) به جای این که در آغاز زمان باشه، در پایان زمان قرار میگیره؟...more
۱. داستان آشناییزدایی از شخصیتهای شناخته شده همیشه برای من جذابیت داشته و کازانتزاکیس هم توی این رمان همین کارو کرده و روایت جدیدی از داستان آشنای مس۱. داستان آشناییزدایی از شخصیتهای شناخته شده همیشه برای من جذابیت داشته و کازانتزاکیس هم توی این رمان همین کارو کرده و روایت جدیدی از داستان آشنای مسیح ارائه داده. معمولاً میگن که مسیح این داستان انسانیتره و تردیدها و ترسها و مخصوصاً «وسوسه»های یک انسان رو داره. اما آشناییزدایی کازانتزاکیس فقط توی الوهیتزدایی از مسیح خلاصه نمیشه. شخصیتهای انجیل، از یهودا و مریم مجدلیه و باراباس گرفته، تا شخصیتهای فرعیتری مثل الیعازر و شمعون قیروانی هم رنگ و بوی جدیدی پیدا کردن و ماجراهای جذابی دارن.
۲. نقد نقطه ضعف بزرگ کتاب، عدم انسجام مضمونه. اگر جذابیت آشناییزدایی از شخصیتهای انجیل رو کنار بذاریم، دقیق مشخص نیست که کازانتزاکیس تهش میخواد چه نتیجهای از این داستان بگیره و چی بگه. حرف و پیام داستان مشتته و گاهی حتی بین دو مضمون متضاد رفت و برگشت میکنه و انگار نمیتونه تصمیم بگیره کدوم رو میخواد بپذیره.
مثال اصلی این عدم انسجام، چرخش عقیدهٔ عیساست. عیسای کازانتزاکیس تا قبل از چله نشینی در بیابون، یک پیام رو تبلیغ میکنه و بعد از برگشتن از چله نشینی در بیابون به نظر تغییر عقیده داده و پیام جدیدی رو تبلیغ میکنه. تا قبل از چله نشینی، پیام عیسی عشقه، عشق بی قید و شرط، بین یهودی و رومی، بین فقیر و غنی، بین ظالم و مظلوم. یهودای اسخریوطی این رو قبول نداره و میگه اول باید جهان نظام جدیدی بگیره و رومیها رو بیرون کنیم و حق فقرا رو از اغنیا بگیریم، بعد به فکر عشق باشیم و تا زیربنا که ماده است اصلاح نشه، روبنا که روحه نمیتونه اصلاح بشه.
بعد از چله نشینی عیسی بدون مقدمات کافی، به همین عقیده میرسه، لحن موعظههاش خشمگین و خوفناک میشه، و دیگه عشق رو تبلیغ نمیکنه و به جاش پایان قریب الوقوع جهان و سوختن شهرها و نابود شدن نظامهای تثبیتیافته رو تبلیغ میکنه. یهودا از این چرخش خوشحال میشه و برای اولین بار دست عیسی رو میبوسه.
خب این اگه مضمون داستان بود، خوب بود. هر چند من ترجیح میدادم روند تغییر عیسی برعکس اتفاق بیفته، یا حداقل دلایل کافی برای این چرخش ارائه بشه که من خواننده هم متقاعد بشم و با عیسی همدل باشم، اما این مشکل بزرگ نیست.
مشکل بزرگ اینه که کازانتزاکیس انگار خودش از این چرخش خیلی راضی نیست، یا فراموش میکنه که چنین چرخشی در عیسی رخ داده، و مدام پیام عیسی رو بی مقدمه تغییر میده، یک فصل در میون، یک بار عیسی عشق بی قید و شرط رو تبلیغ میکنه و یهودا باهاش مخالفت میکنه و یک بار از نابودی جهان خبر میده و یهودا ازش راضیه.
چند مورد دیگه در داستان چنین اتفاقی میافته و من خواننده سرگردان توی این آشفتگیها، نمیتونم یه مضمون ثابت پیدا کنم تا حسم به داستان اجازهٔ رشد پیدا کنه.
۳- اقتباس اقتباس سینمایی مارتین اسکورسیزی از این داستان معروفه. اما غیر از اون، نادر طالب زاده یه بخش از فیلم ضعیف «بشارت منجی» خودش رو از این رمان اقتباس کرده. توی این رمان کازانتزاکیس ضمن آشناییزداییهای متعددش، تصویر جدیدی از باراباس (راهزنی که پیلاطس مردم رو مخیر کرد بین اون و مسیح یکی رو انتخاب کنن) ارائه میده: باراباس کازانتزاکیس یه راهزن بی سر و پا نیست و عضو گروه یهودیهای «غیور»ه که به روایت یوسفوس، مورخ یهودی، حوالی زمان مسیح علیه رومیها شورش کردن. و باراباسه که ایلعازر رو بعد از زنده شدن در صحنهای بی نظیر، دوباره می کشه. این تصویر از باراباس در انجیلها نیومده، و حاصل تخیل کازانتزاکیسه، اما نادر طالب زاده این رو به عینه از این رمان گرفته و توی فیلم خودش آورده، بدون این که این رمان رو در انتهای فیلم به عنوان منبع ذکر کنه، حداقل من یادم نمیاد....more
هیچ چیز اطمینانبخشتر از «معمّا» نیست: مسئلهای در انتظار راه حل. ولی چیزی نگرانکنندهتر از «راز» یافت نمیشود: این مسئلهایست که به طور قطع راه حل هیچ چیز اطمینانبخشتر از «معمّا» نیست: مسئلهای در انتظار راه حل. ولی چیزی نگرانکنندهتر از «راز» یافت نمیشود: این مسئلهایست که به طور قطع راه حل ندارد و آدمی را به تفکّر، به تخیّل وا میدارد. ولی من نمیخواهم فکر کنم، میخواهم بدانم!
شایع میشود که عیسی پس از سه روز از گور برخاسته و کسانی، همچون مریم مجدلیه، ادعا میکنند که او را دیدهاند. پونتئوس پیلاطس، فرماندار رومی یهودیه، مثل یک کارآگاه منطقی، احتمالات مختلف را بررسی می کند تا این «معمّا» را حل کند. گاهی هیرودیس، حاکم یهودی جلیل را متهم میکند که جسد عیسی را دزدیده و پنهان کرده و به دروغ خبر زنده شدنش را پراکنده تا از آن بهرهبرداری سیاسی کند، گاهی یوحنّای حواری را متهم میکند که خود را به شکل عیسی درآورده تا وانمود کند که عیسی زنده شده، گاهی این احتمال را بررسی میکند که اصولاً عیسی بر صلیب جان نداده و نیمجان به گور سپرده شده تا دوباره بیرون آورده شود. اما با تحقیقات بعدی یک به یک این احتمالات نقش بر آب میشوند. به این ترتیب تمام داستان، شرح تلاش مذبوحانهٔ عقلانیت است تا خود را از قید پذیرفتن «راز» وارهد، و رازی که پیوسته حضور توجیهناپذیر خود را تحمیل میکند....more
اجرای رادیوییش رو گوش دادم، نقش اصلی رو احمد آقالو اجرا می کرد.
چیزی که به نظرم اومد، اجراهای اغراق آمیز بازیگرها بود. با این که اون طور که فهمیدم، داساجرای رادیوییش رو گوش دادم، نقش اصلی رو احمد آقالو اجرا می کرد.
چیزی که به نظرم اومد، اجراهای اغراق آمیز بازیگرها بود. با این که اون طور که فهمیدم، داستان قصد نداره نمایشی و احساسی باشه، برعکس، شرایط بد زندگی آدم های داستان طوریه که اجازۀ رشد هیچ احساس اغراق آمیزی رو نمی ده. فکر می کنم اجرای درست این داستان، یه اجرای بی احساس و تا حد ممکن واقع گرایانه است، نمی دونم چرا حس می کنم فیلم های اروپای شرقی توی همچین حال و هوایی هستن. البته مشخصه که اطلاعات خیلی ناچیزی در این زمینه ها دارم و باید بیشتر ببینم و بخونم....more
اگه کافکا یه آدم معمولی بود، مثل یکی از ما، احتمالاً داستان به شکل زیر در می اومد:
کافکا: چرا گریه می کنی دختر کوچولو؟ کسی اذیتت کرده؟ دختر: پایان موازی
اگه کافکا یه آدم معمولی بود، مثل یکی از ما، احتمالاً داستان به شکل زیر در می اومد:
کافکا: چرا گریه می کنی دختر کوچولو؟ کسی اذیتت کرده؟ دختر: نه. کافکا: گم شدی؟ دختر: من نه. کافکا: تو نه؟ پس کی؟ دختر: عروسکم. کافکا: عروسکت گم شده؟ آخرین بار کجا دیدیش؟ دختر: رو نیمکت. کافکا: خودت چی کار می کردی؟ دختر: اون جا بازی می کردم. کافکا: خب نباید ولش می کردی. حتماً یه بچۀ بد اومده عروسکتو دزدیده. دیگه بهتره زودتر برگردی خونه. اون مامانته؟ مادر: چی شده السی؟ چرا گریه می کنی؟ کافکا: عروسکشو گم کرده. مادر: صد بار بهت گفتم باید حواست به وسایلت باشه. حالا خوب شد گم شد؟ کافکا: بهش گفتم نباید ولش می کرد. مادر: دیگه برات عروسک جدید نمی خرم. یا پاره ش می کنی، یا گمش می کنی. کافکا: حالا عیب نداره، دعواش نکنید. مادر: زود باش بریم خونه. دختر: عروسکم......more
دیشب این قسمت فرندز رو می دیدم، که جزء قسمت های مورد علاقه مه. کنجکاو شدم ببینم این خرگوش مخملی چیه که کتاب مورد علاقۀ چندلر بوده. گشتم و کتاب [image]
دیشب این قسمت فرندز رو می دیدم، که جزء قسمت های مورد علاقه مه. کنجکاو شدم ببینم این خرگوش مخملی چیه که کتاب مورد علاقۀ چندلر بوده. گشتم و کتاب انگلیسی رو پیدا کردم. امروز هم فارسیش رو پیدا کردم و خوندم.
تا اواسط داستان، خیلی عالی پیش می رفت. تا جایی که خرگوش مخملی در طول بیماری کنار پسرک می مونه، ولی درست به خاطر همین ایثارش می خوان بسوزوننش، چون کنار پسرک مونده و آلوده به ویروس شده. اما بعد داستان به شکل عجیبی افت می کنه و یه دفعه شبیه داستان های هانس کریستین اندرسن میشه. از جایی که از اشک خرگوش یه گل در میاد و از گل یه پری بیرون میاد و... انگار نویسنده توی دقیقۀ نود خواسته فضای تیره و تاریک داستان رو تغییر بده، و راه دیگه ای نداشته جز این که یه عنصر نامتجانس بیرونی (پری) رو وارد داستان کنه.